| ||
دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظه ی باران نرسیده است؟و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید،بنویسد:که هنوزم که هنوز است ،چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد،زمین مرد،زمان بر سر دوشش غم واندوه به انبوه فقط برد،فقط برد،زمین مرد،زمین مرد.خداوند گواه است ،دلم چشم به راه است،و در حسرت یک پلک نگاه است. ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،برسد کاش صدایم به صدایی... (برقعی) [ چهارشنبه 89/1/25 ] [ 2:40 عصر ] [ م.بازمانده ]
[ نظرات () ]
|
بازدید امروز: 16 بازدید دیروز: 4 کل بازدیدها: 56735 |